زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
سلام
نام این وبلاگ برای من یک دنیا خاطره است...از جوانی و خواندن کتابی با همین نام....
مطلب هم که جای حرف ندارد...
ایام به کام
ممنون از نظرتون بازم به من سر بزنید
مطلبتون خیلی زیبا بود سارا جونم
ساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارا چرا نمیای نکنه از ما رنجیدی من که کار بدی نکردم
برای بار اخر میگم یا میای یا..................
شوخی میکنم گلم من اپم
تکان دهنده هم بوده والا