آتش درون

مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس مهم این است که آسمان در تو منعکس شود .

آتش درون

مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس مهم این است که آسمان در تو منعکس شود .

امروز اصلا حالم خوب نیست یه اتفاقی افتاده که قابل گفتن نیست  

من به خاطر اینکه این اتفاق افتاده خودم و مقصر میدونم نمیدونید چه حالی دارم  

وقتی تو زندگی به کسانی اعتماد میکنید و فکر میکنید که اونها واقعا خطا نمیکنن اما وقتی عکس اون رو متوجه میشید داغون میشید  

نمدونید چی باید بگید چکار باید بکنید از کی کمک بخواهید  

وقتی میفهمید یه مطلبی رو در مورد اون طرف واقعا ازش زده میشید دیگه نمیخواهید باشه  

دیگه ازش بدتون میاد  

دوست ندارید که از حالش خبر دار شید  

خیلی بده که اون طرف با شما و دوستان شما بازی کنه  

وقتی که بازی تموم شد بگه من بردم پس من میرم شما ها بمونید با تخیلاتتون با تمام  

فکرهای پوچتون با همه رویاهای اشتباهتون  

اره  

ادم ها فقط خوشی و خوشحالی خودشونو در نظر میگیرن و به طرف مقابلشون نگاه نمیکن که داره خورد میشه میشکنه بعدش وقتی خسته میرن و ما رو با تمام اون ویرانی ها تنها میزارن  

چه دنیای بدی شده ..... 

دعا کنیم برای همدیگر... 

که دیگر نامردی در دنیا وجود نداشته باشه .......

تفاوت عشق با ازدواج



یک روز پدر بزرگم  برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم،

 چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت،

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش،

به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دستبیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه...

در بیابان اشتیاق ..

سالهای سال در جستجوی سایه ساری که پناه سرگردانیهایم شود جای جای هستی را کاویده ام.

هیچ تکه ای از هستی، این پرستوی آواره را در خلوت آرامشی مهمان نکرد.!

همه از تو گفتند:

گفتند تو هستی، گفتند تو پناه همه سرگردانیها می شوی، و من آمدم، سراسیمه؛

خوانده ام که هر کسی شیرینی محبتت را بچشد جز تو نخواهد گزید.

سالهاست که با پاهای برهنه ارادتم، بیابان های شوق را می دوم تا مگر قطره ای از آن زلال حیات آفرین در جان شیفته ام بچکد و رویش معرفت را در ترک بیابان های بایر روحم حس کنم.

می آیی و فوج کبوترها از چشم هایت بال می گیرند

خواهد شد، آری آسمان آنروز از وسعت پروازها سرشار