-
من آن خاکم ...
دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 11:14
سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم، میشوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه، یا مشتی سنگریزه، تهته اقیانوس؛ یا حتی خاک یک گلدان باشد؛ خاک همین گلدان پشت پنجره. یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشد و...
-
زندگی
دوشنبه 29 فروردین 1390 15:12
زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی. زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چون گل، که بنوشی اش چون شهد. زندگی، بغض فـروخورده نیست. زندگی، داغ جگــــر گـــوشه نیست. زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است. زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است. زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ. زندگی، دست نوازش...
-
اول و اخر کار ....
چهارشنبه 24 فروردین 1390 12:19
اندر این ره می تراش و می خراش تا دم آخر دمی غافل مباش
-
تجربه
سهشنبه 23 فروردین 1390 10:10
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی وقتی...
-
بهار امد
دوشنبه 1 فروردین 1390 12:28
صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی صدات میاد اما خودت کجایی؟ وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟ تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟ بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار اومد با یه بغل جوونه عیدو آورد از تو کوچه تو خونه حیاط ما یه غربیل، باغچه ی ما یه گلدون خونه ی ما همیشه، منتظر...
-
کاش یادت نرود ....
چهارشنبه 25 اسفند 1389 10:53
کاش یادت نرود ...روی آن نقطه ی پررنگ بزرگ .... بین بی باوری انسانها... یک نفر میخواهد با تو تنها باشد... نکند کنج هیاهو بروم از یادت؟
-
مدرسه عشق
دوشنبه 16 اسفند 1389 13:57
در مجالی که برایم باقیست باز همراه شما مدرسه ای می سازیم که در آن همواره اول صبح به زبانی ساده مهر تدریس کنند و بگویند خدا خالق زیبایی و سراینده ی عشق آفریننده ماست مهربانیست که ما را به نکویی دانایی زیبایی و به خود می خواند جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ دوزخی دارد – به گمانم - کوچک و بعید در پی سودایی ست که ببخشد ما...
-
زیباتربن آرایش
یکشنبه 15 اسفند 1389 09:45
زیباترین آرایش برای لبان تو؛ راستگویی برای صدای تو؛ دعا به درگاه خداوند برای چشمان تو؛ رحم و شفقت برای دستان تو؛ بخشش برای فکر تو؛ اعتماد برای قلب تو؛ عشق و برای زندگی تو؛ دوستی هاست
-
شهر خالی.....
دوشنبه 9 اسفند 1389 12:15
شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی شهر ماتم، جاده ماتم، کوچه ماتم، خانه ماتم گریه ها شد جای شادی، شادی هر خانه ماتم . کوچ کردند دسته دسته آشنایان، عندلیبان باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی . وای از دنیا که یار از یار می ترسد غنچه های تشنه از گلزار می ترسد عاشق...
-
سیاهی شب
دوشنبه 9 اسفند 1389 10:39
که چون روزم سیاهی ، ای شب کن شتابی آخر ز جان من چه خواهی ، ای شب ؟ نشان زلف دلبری ز بخت من سیه تری بلا و غم سراسری تیره همچون آهی ، ای شب کنی به هجر یار من حدیث روزگار من بری ز کف قرار من جانم از غم ، کاهی ای شب تا که از آن گل دور افتادم خنده و شادی رفت از یادم ، سیه شد روزم بی مه رویش ، دمی نیاسودم به سیل اشکم ،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 بهمن 1389 11:03
آیینهوار بودیم همراز سینه صافان آن آهنین دل آمد درهم شکست مارا
-
خدا....
شنبه 16 بهمن 1389 14:39
ای آنکه طلبکار خدایی ، به خود آ از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا اول به خود آ، چون به خود آیی، به خدا اقرار نمایی به خدایی خدا....
-
خدا کجاست
شنبه 9 بهمن 1389 13:12
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست خدا در قلبی است که برای تو می تپد خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد خدا آن جاست در جمع عزیزترین هایت خدا در دستی است که به یاری می گیری در قلبی است که شاد می کنی در لبخندی است که به لب می نشانی خدا در عطر خوش نان است خدا در جشن و سروری است که...
-
شب عاشقی
یکشنبه 3 بهمن 1389 15:28
شبی عاشق کشی را پیشه کردی به مرگ عشق من اندیشه کردی ز خاطر بردی آن عهدی که بستی تمام روز و شب ها را شکستی رها کردی مرا با درد هجرت نیاسودم ولی یک دم زفکرت نمی دانیم چرا اینجا اسیرم ولی دانم که از عشثت بمیرم خطائی کرده ام شاید !! ندانم! که این گونه همیشه در فغانم امیدم را مکن نومید ای یار منم آن عاشق مسکین بیمار
-
زمزمه دلتنگی
شنبه 2 بهمن 1389 14:21
هی دختر باران! زیاد این دست و آن دست نکن! بترس از دلی که دارد پرپر میشود...!! برای من ...هیچ قراری نمانده هست . . بگو کجای آغوش قرار بگذاریم؟! بگو تا عاشقانهایم را بر اندام آب بسایم می خواهم سر تمام دلتنگیهایم را با زلالی رویت ببرم...!! .............
-
تولدمه ....
چهارشنبه 22 دی 1389 11:15
تولدمه .یک سال بزرگتر شدم ..... برای خودم باید تولد بگیرم هنوز کسی به من تبریک نگفته که تولدم مبارک باشه پس خودم به خودم میگم تولدم مبارک تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شمعا رو فوت کن که صد سال زنده باشی بیا شمع ها رو فوت کن که صد صد صد صد سال زنده باشی ........................
-
آهسته تر بیا ...
سهشنبه 21 دی 1389 14:20
آهسته تر بیا غوغا نکن که دلم با شور دردناک نفس های گرم تو بی تاب می شود . آهسته تر بیا،دلواپسم نکن، برای خاطره بازی فرصت ، همیشه هست . وقتی تو می رسی احساس می کنم سکوت می شکند ثانیه ها گرم می شوند فاصله ، از لای انتظار پنجره فرار می کند آغوش می شود تمام تنم از نگاه تو جایی برای کلام نیست خاطره ، خود با تمام آنچه هست...
-
شاید نمی فهمیدی ...
سهشنبه 21 دی 1389 12:44
به تکاپو می افتی...در غربت بیابان ,در کوچ شبانه پرستوها در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردی. دیر شده خیلی دیر هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی و حالا می بینی دیگر فردا یی وجود ندارد سالها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی و یا شاید نمی فهمیدی
-
اندازه عشق
سهشنبه 21 دی 1389 12:36
بیاندیش اندازه عشق در زندگیت چقدر است؟ در کجای زندگیت است؟
-
غم دوری
شنبه 18 دی 1389 15:51
خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه دیگه کابوس زمستون نمیبینی توی خواب گلای حسرت نمی چینی دیگه خورشید چهره تو نمی سوزونه جای سیلی های باد روش نمیمونه دیگه بیدار نمیشی با نگرونی یا با تردید که بری یا که بمونی رفتی و آدمکارو جا گذاشتی قانون جنگل رو زیر پا گذاشتی اینجا قهرن سینه ها با مهربونی تو توی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 دی 1389 15:49
بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید. صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود. و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد. و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد و مهربانی را به سمت ما کوچاند. به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد. و...
-
چرا از مرگ میترسید
چهارشنبه 8 دی 1389 11:28
چرا از مرگ می ترسید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟ مپندارید بوم ناامیدی باز به بام خاطر من میکند پرواز مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد مگر این می پرستی ها و مستی ها برای یک نفس آسودگی از رنج...
-
دیریست دلم گرفته....
چهارشنبه 8 دی 1389 10:27
دیریست دلم گرفته باران اشکم که ز غم سرشته باران چندیست "اسیر دست اویم " بر لوح دلم نوشته باران! باران! دل من چو راز دارد، از او طلب نیاز دارد، آن ماه سفر کرده ی دیروز، مرغیست خموش و ناز دارد. باران به دلم غمی نشسته من بال و پرم. ولی شکسته! باران مه من چه حال دارد؟؟؟ این دل ز تو هم سوال دارد! باران برِ من...
-
خداوندا نمیدانم ....
شنبه 4 دی 1389 14:38
خداوندا نمی دانم ... در این دنیای وانفسا کدامین تکیه گاه را تکیه گاه خویش سازم نمی دانم خداوندا...نمی دانم دراین وادی که عالم سر خوش است و جای خوش دارد کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم نمی دانم خداوندا به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم و می گریم خداوندا دگر گیجم خداوندا خداوندا تو راهم ده پناهم ده...
-
مه
شنبه 4 دی 1389 14:27
بیابان را، سراسر، مه گرفتست چراغ قریه پنهان است موجی گرم در خون بیابان است بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه، عرق می ریزدش آهسته از هر بند. «ـ بیابان را سراسر مه گرفته است. (می گوید به خود، عابر) سگان قریه خاموشند. در شولای مه پنهان، به خانه می رسم. گل کونمی داند. مرا ناگاه در درگاه می بیند. به چشمش قطره...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 دی 1389 11:27
اگر برده ی عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی... اگر روزمرگی را تغییر ندهی اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی. تو به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر هنگامی که با شغلت، با عشقت شاد نیستی،آن را عوض نکنی، اگربرای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی...
-
زندگی خالی نیست ...
شنبه 27 آذر 1389 15:09
دشت هایی چه فراخ! کوههایی چه بلند ! در گلستانه چه بوی علفی می آمد! من در این آبادی ، پی چیزی می گشتم : پی خوابی شاید ، پی نوری ، ریگی ، لبخندی . پشت تبریزی ها بعد جالیز خیار ، بوته های گل رنگ غفلت پاکی بود ، که صدایم می زد . پای نی زاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم : چه کسی با من حرف می زد ؟ سوسماری لغزید راه افتادم...
-
خورشید در نگاه تو تصویر میشود ....
یکشنبه 21 آذر 1389 14:04
گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند
-
آوای دوست
شنبه 20 آذر 1389 13:43
و من چه راحت آغوش گشودم برای تو و پرهای پروازم را در خیالی شیرین عاشقانه در برم گرفتی و من چه آسان تسلیم تو خواهم شد در آغوشت آرامیدم ، صدایم بزن بنامی که میدانی و میشناسی و من آرامتر از همیشه در خوابی شیرین خواهم رفت با شیرینی به خواب من خواهد آمد در هیاهوی مستی خویش به دنبال گمشدهای آشنا گشتن و آشنایی گمشده...
-
کودکی ها شاد وخندان بازگرد
سهشنبه 16 آذر 1389 12:49
کودکی ها شاد وخندان بازگرد بازگرد ای خاطرات کودکی برسوار اسبهای چوبکی خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن ماناترند رسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند اموز روباه وخروس روبه مکارو دزد وچاپلوس وز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود...