آتش درون

مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس مهم این است که آسمان در تو منعکس شود .

آتش درون

مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس مهم این است که آسمان در تو منعکس شود .

حقیقت ...

 ببیند در زندگی از چه می ترسید.

ببینید در خود تان از چه می ترسید.

با چشم باز و قلب باز به درون ترس خود نفوذ کنید.

خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است.

ترس فقط به اندازه اجتناب شما قدرتمند است.

هرچه  بیشتر از ترس روی گردانید.

و از آن اجتناب کنید

و نخواهید که در آغوشش کشید،

قدرت بیشتری به آن می بخشید

ترس یعنی ،مقاومت دربرابر خدا!

توهمی است که مارااز خدا جدا می سازد!

و کودکی ترس همان تردید است

وژوزف مورفی می گوید:

تردید اغلب همراهتان است ،اما آن را لعن نکنید

تردید بخشی از هویت انسان است

فقط ازطریق گذشتن از میان تردید است

که می توان به حقیقت رسید!

تردید و ترس دو لبه تیغ هستند که هستی آدم را به دو نیم میکنند!

پس بیایید برای رهایی از ترس و تردید به دامان نیلوفرین

 و نرم و نازک خداوند پناه ببریم

 

فقط دانشجو ها بخوانند...

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست.

از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود.

اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.

 روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد.

 

به پس کله پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد:

چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه...

 اون موهای مرتب شونه شده... اون فک استخونی...

سه تیغه هم که کرده... حتما ادوکلن خوشبویی هم زده...

چقدر عینک آفتابی بهش می آد... یعنی داره به چی فکر می کنه؟

 

آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه!لابد داره به دوست دخترش فکر می کنه!...

آره. حتما همین طوره.مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه.

 باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)...

می دونم پسر یه پولداره که یه «ب ام و» آلبالویی داره و صدای نوارشو بلند می کنه...

 با دوستش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می خندن و از زندگی و جوونیشون لذت می برن...

می رن پارتی... کافی شاپ... اسکی... چقدر خوشبخته!

یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟...



دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است.

احساس بدبختی کرد.

 


کاش پسر زودتر پیاده می شد!



ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.

 مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.

 با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت.

 مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد...

 یک، دو، سه و چهار لوله ی استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند.

 

دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نکرد.

رسیدن فصل مهر و مهربانی مبارک

 

پاییز بهار من است، نه بهاری سبز که بهاری رنگارنگ.

پاییز فصل من است، فصل رویش، فصل شکفتن.

خزان، بهار احساس است، بهار تنهایی.

موسم رویش جوانه‌های احساس...

و چه زیباست موسم برگ‌ریزان...