آتش درون

مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس مهم این است که آسمان در تو منعکس شود .

آتش درون

مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس مهم این است که آسمان در تو منعکس شود .

یاسمن پوش ....

تو به بوی غزل و قافیه آمیخته ای

 

    به خدا حال مرا خوب به هم ریخته ای 

 

 

آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری

 

بی سبب نیست که در کنج دلم جا داری

 

به سپیدی غزل رایحه ی یاس منی

 

  یاسمن پوش ترین قسمت احساس منی

 

 یاسمن پوش ترین جای خدا را پر کن

 

 من پر از زندگیم فاصله ها را پر کن

 

    من جهنم زده ام حسرت سیبی دارم

 

    باز نسبت به شما حس غریبی دارم

 

 غربت و رخوت دستان مرا باور کن

 

نازنین قصه ی ایمان مرا باور کن  سالها قلب دم از صبر و تحمل میزد

 

         به کتاب  غزل عشق  تفال میزد

 

هرگز جا نزنید ....

 

در 30 سالگی کارش را از دست داد.

در 32 سالگی در یک دادگاه حقوق شکست خورد.

در 34 سالگی مجددا ور شکست شد

در 35 سالگی که رسید,عشق دوران کودکی اش را از دست داد

در36 سالگی دچار اختلال اعصاب شد

در 38 سالگی در انتخابات شکست خورد

در 48,46,44 سالگی باز در انتخابات کنگره شکست خورد

به55 سالگی که رسید هنوز نتوانست سناتور ایالت شود

در 58 سالگی مجددا سناتور نشد

در 60 سالگی به ریاست جمهوری آمریکا برگزیده شد

...


نام او آبراهام لینکلن بود

........

جا نزد

هرگز جا نزنید

بازندگان آنهایی هستند که جا زدند...

 

نوشته ای از ارما بومبک

 

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده

در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم

پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ، شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم

با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند

با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم

هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است

هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است .

وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم

اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم