دیریست دلم گرفته باران
اشکم که ز غم سرشته باران
چندیست "اسیر دست اویم"
بر لوح دلم نوشته باران!
باران! دل من چو راز دارد،
از او طلب نیاز دارد،
آن ماه سفر کرده ی دیروز،
مرغیست خموش و ناز دارد.
باران به دلم غمی نشسته
من بال و پرم. ولی شکسته!
باران مه من چه حال دارد؟؟؟
این دل ز تو هم سوال دارد!
باران برِ من ببار باران
از او خبری بیار باران
آه ای دل ناصبور، صبری
آرام بمان، قرار قدری...
خداوندا نمی دانم ...
در این دنیای وانفسا کدامین تکیه گاه را تکیه گاه خویش سازم
نمی دانم خداوندا...نمی دانم
دراین وادی که عالم سر خوش است و جای خوش دارد
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه، عرق می ریزدش
آهسته از هر بند.
«ـ بیابان را سراسر مه گرفته است. (می گوید به خود، عابر)
سگان قریه خاموشند.
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم. گل کونمی داند. مرا ناگاه در درگاه
می بیند. به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ـ بیابان را سراسر مه گرفته است . . . با خود فکر می کردم که مه گر همچنان تا
صبح می پائید مردان جسور از خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند.»
بیابان را
سراسر
مه گرفتست.
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابانست.
بیابان ـ خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش آهستهاز هر بند . . .
احمد شاملو