چه موهبت بزرگیست دوست داشتن
وقتی بر پیشخوان قلبت می نشیند
و سکوت می کند
وقتی تمام ایده آل هایت رنگ می بازند
و استدلال هایت به گل می نشینند
درست در لحظاتی این چنین
حادث می شود و تو را از تو می گیرد
پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژندهپیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
جز پدرم آیا کسی را میشناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرات شرف، در خانهی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیّت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن میگفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم
کاندر اخم جنگلی، خمیازهی کوهی
روز و شب میگشت، یا میخفت
این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
تا مُذهّب دفترش را گاهگه میخواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه میافتادش اندر دست
در بَنان درفشانش کِلک شیرین سِلک میلرزید
حِبر ش اندر مَحبَر پر لیقه چون سنگ سیه میبست
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست:
«هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس»
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان، تاریخ!
پوستینی کهنه دارم من که میگوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ
من یقین دارم که در رگهای من
خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت:
«کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست»
پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد
داشت کم کم شبکلاه و جبّهی من نو ترک میشد
کشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین کهنهی دیرینهام با من
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و سه پـ .ـستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن بایین حجره زارانی
کآنچه بینی در کتاب تحفهی هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان، خیزان
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
«این مباد! آن باد!»
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
های، فرزندم
بشنو و هُشدار
بعدِ من این سالخورد جاودان مانند
با بَر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو ،کدامین جبّهی زربَفت رنگین میشناسی تو
کز مُرَقّع پوستین کهنهی من پاکتر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
کهام نه در سودا ضرر باشد؟
[لاله جانم]
آی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعهی آلودگان میدار
چـــــون زلف تو ام جانا در عین پریشــانـــی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بر بنشـــــانم و بنشینـــم
تا آتش جـــــــانم را بنشینی و بنشــانی
ای شاهد افلاکی در مستــــی و در پاکــــــی
من چشـــم تو را مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستـــــوری و مهجـــــــوری
در دیده بیـــدارم پیدایـــــی و پنهانــــــی
من زمــــــزمـــه عودم تو زمــــــزمـــــــه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانـی
از آتـــــــــــش سودایــــــــت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نســپاری و بســــــپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانـــی