دلم میگیرد از دلگیری مردان تنهایی،
که شب هنگام،
سر به زیر افکنده،
شرم خالی دستان خود را در کویر مهربانی،
چاره میجوید.
دلم میگیرد از این سفره های کوچک بی نان،
و دستان نحیف کودکی یخ کرده بی فرجام
نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه.
و از احساس آن مردی که با تردید با اندوه،
به روی قامت شب مینویسد: تا طلوع صبح راهی نیست!!!
خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم،
با چه کس گویم،
که این خلیفه، اشرف مخلوق عالم،
سرد و یخ کرده،
کنون در جوی می خوابد!!
خجالت میکشم از سجده های رفته بر آدم.
خلف فرزند آدم،
شرمگین سفره خالی،
برای رهن خانه،
کلیه های خودش را میفروشد...
خدای من چه میگویم؟؟!!
دلم میگیرد از این استخوان در گلو،
این خار در چشمی،
که میراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را
چه سخت است آن زمانی را که می فهمم گمان کردم مسلمانم.
شنیدم آن صدایی را که می خواند مرا
و دیدم خالی دستان بابا را ، که آب و نان نمی آرد،
ولیکن آبرو دارد.
که فقر مردمان تقدیر آنها نیست، آیا هست؟
فرو افتادگان را هم خدایی هست، آیا نیست؟
خدایا من نمیدانم گناه بی کسی با کیست!
دلم میگیرد از بغض و سکوت و ترس انسان ها
از آن حسرت که فریاد آوری یک آه
و از تک سرفه های کودک همسایه مان، وقتی دوایی نیست
و از نمناکی چشمان آن مردی که با دستان خالی
از تو می پرسد:
برای کودک تبدار من، آیا امیدی هست؟؟
چه شرمی دارم از این وصله های دامن سارا
و کفش پاره دارا
به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک می کاود
و می خواند:
دوباره یک نفر با اسب می آید
که مردی از تبار روشنی
سارا نمی داند کدامین روز آدینه
ولی با بغض میگوید
که او یک روز می آید...
در زندگی بعدی من میخواهم در جهت معکوس زندگی کنم.
با مردن شروع میکنی و میبینی که همه چیز خیلی عجیب است.
سپس بیدار میشوی و میبینی که در خانه سالمندان هستی! و هر روز که میگذرد حالت بهتر میشود.
بعد از مدتی چون خیلی سالم و سرحال میشوی از آنجا اخراجت میکنند! بعد از آن میروی و حقوق بازنشستگیات را میگیری. وقتی کارت را شروع میکنی در همان روز اول یک ساعت مچی طلا میگیری و یک میهمانی برایت ترتیب داده میشود (میهمانی ای که موقع بازنشستگی برای شما میگیرند و به شما پاداش یا هدیه میدهند).
40 سال آزگار کار میکنی تا جوان شوی و از بازنشستگیات!! لذت ببری.
سپس حال میکنی و الکل مینوشی و تعداد زیادی دوست دختر خواهی داشت. کمی بعد باید خودت را برای دبیرستان آماده کنی.
سپس دبستان و بعد از آن تبدیل به یک بچه میشوی و بازی میکنی. هیچ مسوولیتی نداری. سپس نوزاد میشوی و آنگاه به دنیا میآیی.
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.