شبی عاشق کشی را پیشه کردی
به مرگ عشق من اندیشه کردی
ز خاطر بردی آن عهدی که بستی
تمام روز و شب ها را شکستی
رها کردی مرا با درد هجرت
نیاسودم ولی یک دم زفکرت
نمی دانیم چرا اینجا اسیرم
ولی دانم که از عشثت بمیرم
خطائی کرده ام شاید !! ندانم!
که این گونه همیشه در فغانم
امیدم را مکن نومید ای یار
منم آن عاشق مسکین بیمار