خداوندا نمی دانم ...
در این دنیای وانفسا کدامین تکیه گاه را تکیه گاه خویش سازم
نمی دانم خداوندا...نمی دانم
دراین وادی که عالم سر خوش است و جای خوش دارد
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
و می گریم خداوندا
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده پناهم ده
امیدم ده خداوندا که دیگر نا امیدم من و می دانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستم بار است
ولیکن من که می دانم
دگر پایان پایانم
و می دانم که آخر بغض پنهانی مرا بی جان و تن سازد
چرا پنهان کنم دردم؟
چرا با کس نگویم من؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش ودر خویش اند گهی پشت وگهی پیش اند
ولی در انزوای این دل تنهاچرا یاری ندارم من که دردم را فرو ریزد؟
دگر هنگامه ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم نمی دانم
ونتوانم به کس گویم... نمی دانم خداوندا
فقط می سوزم ومی سازم وبادرد پنهانی
بسی من خون دل دارم ولی بی آب وگل دارم
به پوچی ها رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمی دانم...
نمی جویم...
نمی پرسم...
نمی گویند...
نمی جویند...
جوابی را نمی دانند...
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در خویشم؟
چرا بی گانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کلام آشنایی ده
خداوندا آشنایم ده... خداوندا پناهم ده...امیدم ده...
خداوندا در هم شکن این سد راهم را که دیگر خسته از خویشم
که دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم و صوتی زیر لب دارم
وبا خود میکنم نجوای پنهانی...که شاید گیرم آرامش
ولی ان هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانی ست