آتش درون

مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس مهم این است که آسمان در تو منعکس شود .

آتش درون

مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس مهم این است که آسمان در تو منعکس شود .

شیشه پنجره را باید شست ...

شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو راخواهد شست

آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اطاقم دلتنگ

میپرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

 

پر مرغان نگاهم را شست

خواب رویای فراموشی هاست خواب را دریابیم که در آن دولت خاموشیهاست

من شکوفایی گل های امیدم را در رویا ها میبینم و ندایی که بهمن میگوید گرچه شب تاریک هست دل قوی دار که سحر نزدیک است

در میان من و تو فاصله هاست .............

 

گاه می اندیشم .... می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری دست های تو توانایی آن را دارد که مرازندگانی بخشی

چشم های تو به من آرامش میبخشد و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی

 

دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگرهست                 

میتوانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را میبخشی

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کی میگوید ؟؟؟؟؟؟؟؟

آن زمان که خبر مرگ مرا میشنوی !!!!!!!!

 

روی تو را کاشکی میدیدم ....

شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که عجب عاقبت مرد ؟ افسوس.........

( کاشکی میدیدم)

 

من به خود میگویم  چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشقتو خاکستر کرد

با من اکنون چه نشستنها خاموشی با تو اکنون چه فراموشی هاست

چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد.........................


نکته ای جالب در انجیل ....

آیه 3:3 آمده است:

"او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست"

این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.

 

ادامه مطلب ...

یک نفر میاید....

 دلم میگیرد از دلگیری مردان تنهایی،

که شب هنگام،

سر به زیر افکنده،

شرم خالی دستان خود را در کویر مهربانی،

چاره میجوید.

دلم میگیرد از این سفره های کوچک بی نان،

و دستان نحیف کودکی یخ کرده بی فرجام

نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه.

و از احساس آن مردی که با تردید با اندوه،

به روی قامت شب مینویسد: تا طلوع صبح راهی نیست!!!

خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم،

با چه کس گویم،

که این خلیفه، اشرف مخلوق عالم،

سرد و یخ کرده،

کنون در جوی می خوابد!!

خجالت میکشم از سجده های رفته بر آدم.

خلف فرزند آدم،

شرمگین سفره خالی،

برای رهن خانه،

کلیه های خودش را میفروشد... 

خدای من چه میگویم؟؟!!

دلم میگیرد از این استخوان در گلو،

این خار در چشمی،

که میراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را

چه سخت است آن زمانی را که می فهمم گمان کردم مسلمانم.

شنیدم آن صدایی را که می خواند مرا

و دیدم خالی دستان بابا را ، که آب و نان نمی آرد،

ولیکن آبرو دارد.

که فقر مردمان تقدیر آنها نیست، آیا هست؟

فرو افتادگان را هم خدایی هست، آیا نیست؟

خدایا من نمیدانم گناه بی کسی با کیست!

دلم میگیرد از بغض و سکوت و ترس انسان ها

از آن حسرت که فریاد آوری یک آه

و از تک سرفه های کودک همسایه مان، وقتی دوایی نیست

و از نمناکی چشمان آن مردی که با دستان خالی

از تو می پرسد:

برای کودک تبدار من، آیا امیدی هست؟؟

چه شرمی دارم از این وصله های دامن سارا

و کفش پاره دارا

به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک می کاود

و می خواند:

دوباره یک نفر با اسب می آید

که مردی از تبار روشنی

سارا نمی داند کدامین روز آدینه

ولی با بغض میگوید

که او یک روز می آید...