چه غریب ماندی ای دل !
نه غمی, نه غمگساری نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان که به هفت آسمانش نه ستارهای است باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری